صفحه اصلي انجمن سايت ثبت نام تماس با ما نقشه سايت وبــلاگـی نویــــن و پــرمحتــوا | ||||
![]() | ||||
|
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم! عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند؛ اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند؛ اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی یا...) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
مطالب مرتبط
آخرين مطالب ارسالي
ارسال نظر براي اين مطلب |
|